قاصدی کو تا فرستم سوی تو
غیرتم آید که بیند روی تو
مرده بودم زنده گشتم بامداد
کامد از باد سحرگه بوی تو
کاش می مردم نمی دیدم به چشم
این دل افتد دور از پهلوی تو
دل شده از جفت ابروی تو طاق
زان پریشان گشته چون گیسوی تو
عاقبت کردی به یک زخمم هلاک
آفرین بر قوت بازوی تو
می کشد پیوسته بر روی تو تیغ
سخت بی شرمست این ابروی تو
قبللهٔ جان منی پس کافرم
گر نمایم روی دل جز سوی تو
عهدکردم تا برون خسبم ز بند
می کشد بازم کمند موی تو
من اگر ترسم ز چشمت باک نیست
شیر نر می ترسد از آهوی تو
گر بدانم در بهشتم می برند
کافرم گر پا کشم از کوی تو
من چه حد دارم که غلمان را ز خلد
می فریبد نرگس جادوی تو
پای قاآنی رسد بر ساق عرش
گر نهد سر بر سر زانوی تو